Flying Icon
پرپر
پرپر
دلنوشته های فاطمه..
صفحه نخست        عناوین مطالب          نقشه سایت              ATOM            طراح قالب
گروه طراحی قالب من گروه طراحی قالب من گروه طراحی قالب من گروه طراحی قالب من گروه طراحی قالب من

    در روز عاشورا می آید بر در خیمه می ایستد، خطاب می کند به خواهر بزرگوارش: " یا اُختاه! ایتینی بِوَلَدیَ الرَّضیع " [طفل شیرخوار مرا بیاور] " حَتّی اُوَدِّعَهُ " [برای اینکه می خواهم با او هم خداحافظی بکنم].

    با اینکه مادر این طفل در آنجا حیات دارد، ولی اباعبدالله علیه السلام می خواهد ثابت بکند که قافله سالار بعد از من زینب است، لذا به خواهرش خطاب می کند. زینب می رود طفل شیرخوار اباعبدالله را می آورد. حسین به چهره ی این طفل نگاه می کند. (چند روز است که مادرش سیراب نبوده است و زن، طبق معمول وقتی یک ناراحتی پیدا بکند، دیگر پستانش شیر نمی دهد، چه رسد به اینکه چند شبانه روز هم سیراب نبوده است. خود به خود در این طفل اباعبدالله، آثار گرسنگی و تشنگی پیداست.)

    حسین که کانون محبت است این طفل را می گیرد برای اینکه ببوسد. دشمن به یکی از افراد عسکر خودش فرمان می دهد که ببین چه هدف خوبی پیدا کردی؛ اگر بتوانی مهارت به خرج بدهی نشانه کنی. می گوید: چه را نشانه کنم؟ می گوید: کودک را.

    طفل همانطور که در دست اباعبدالله علیه السلام است، یک وقت می بینند مثل مرغ سربریده  دارد دست و پا می زند. ولی حسین، آن کوه وقار، کاری که می کند، مشتهایش را پر از خون می کند و به طرف آسمان: " هَوَّنَ عَلَیَّ اَنَّهُ بِعَینِ الله " [در راه رضای حق است و چشم حق دارد میبیند، دیگر بر حسین ناگوار نیست].

 

برگرفته از کتاب مقتل مطهّر

روضه های استاد شهید مرتضی مطهّری




موضوع مطلب :

          
جمعه 90 آذر 11 :: 1:32 عصر

    جناب قاسم به میدان می ­رود، اباعبدالله علیه ­السلام اسب خودشان را حاضر کرده و به دست گرفته ­اند و گویی منتظر فرصتی هستند که وظیفه­ ی خودشان را انجام بدهند. من نمی­دانم دیگر قلب اباعبدالله علیه ­السلام در آن وقت چه حالی داشت. منتظر است، منتظر صدای قاسم، که ناگهان فریاد "یا عمّاه" قاسم بلند می­ شود. راوی می­گوید: ما نفهمیدیم که حسین با چه سرعتی سوار اسب شد و اسب را تاخت کرد. تعبیر او این است که مانند یک باز شکاری خودش را به صحنه ­ی جنگ رساند.
    نوشته ­اند: بعد از آنکه جناب قاسم از روی اسب به زمین افتاده بود، در حدود دویست نفر دور بدن او بودند و یک نفر هم می­ خواست سر قاسم را از بدن جدا بکند، ولی هنگامی که دیدند اباعبدالله علیه ­السلام آمد، همه فرار کردند و همان کسی که به قصد قتل قاسم آمده بود زیر دست و پای اسبان پایمال شد. از بس که ترسیدند، رفیق خودشان را زیر سمّ اسب های خودشان پایمال کردند. جمعیت زیاد، اسبها حرکت کرده ­اند. چشم، چشم را نمی­ بیند؛ به قول فردوسی:

           ز سمّ ستوران در آن پهن دشت        

زمین شد شش و آسمان گشت هشت
   

هیچ­کس نم­ی داند که قضیه از چه قرار است. " وَ انجَلَتِ الغَبَرَةُ ". همین که غبارها نشست، حسین را دیدند که سر قاسم را به دامن گرفته...

 


برگرفته از کتاب مقتل مطهّر


روضه های استاد شهید مرتضی مطهّری

 




موضوع مطلب :

          
جمعه 90 آذر 11 :: 11:14 صبح

    راوی که در لشکر عمر سعد بود، می­گوید یکمرتبه ما بچّه­ ای را دیدیم که سوار بر اسب شده و به سر خودش به جای کلاه­خود یک عمّامه بسته است و به پایش هم چکمه­ ای نیست، کفش معمولی است و بند یک کفشش هم باز بود و یادم هم نمی­رود که پای چپش بود، و تعبیرش این است: " کَأَنَّهُ فَلقَهُ القَمَر " [گویی این بچّه پاره­ ای از ماه بود]، اینقدر زیبا بود.
    همان راوی می­گوید: قاسم که داشت می­ آمد، هنوز دانه­ های اشکش می­ ریخت. رسم بر این بود که افراد خودشان را معرفی می­ کردند که من کی هستم. همه متحیّرند که این بچّه کیست. همین که مقابل  مردم ایستاد فریادش بلند شد:

   اِن تُنکِرونی فَاَنَا ابنُ الحَسَن          سِبطُ النَّبیِّ المِصطَفَی المُؤتَمَن
   مردم اگر مرا نمی­ شناسید، من پسر حسن بن علیّ بن ابیطالبم،
   هذَا الحُسَینُ کَالاَسیرِ المُرتَهَن         بَینَ أُناسٍ لا سُقُوا صَوبَ المُزَنِ
   این مردی که اینجا میبینید و گرفتار شما است، عموی من حسین بن علیّ بن ابیطالب است.


برگرفته از کتاب مقتل مطهّر

روضه های استاد شهید مرتضی مطهّری




موضوع مطلب :

          
جمعه 90 آذر 11 :: 11:4 صبح
<   <<   66   67   68   69   70   >>   >   
پیوندها
لوگو
خدای من و ای پروردگارم.. جز تو مرا کسی نیست..
آمار وبلاگ
  • بازدید امروز: 17
  • بازدید دیروز: 85
  • کل بازدیدها: 270902
امکانات جانبی
http://iqna.ir/Hadith/gallery/1617.swf


ساینـــــآ کد


Susa Web Tools