
خدایا ...!
خدای خوبم ...!
سلام ..!
...
میخواهم بنویسم ...
حرف بزنم ...
بگویم ...
ولی ...
...
ذهنم خالیست ...
فکر می کنم ...
مدتی می شود که همه اش فکر می کنم ...
خدایا ...! چه بنویسم ..؟
ذهنم هم پر است و هم خالی ...
دلم می خواهد مثل گذشته بگویم .. بنویسم .. احساس کنم ...
امّا ...
نمی شود .. نمی دانم چرا ..! امّا می دانم که نمی شود ...
گاهی می ترسم که چیزی بد بنویسم ...
یا ... تکّه ای بی معنی ...
یا ... قطعه شعری ملال آور ...
ذهنم همیشه سیّال بود و روان ...
حرف نمی زدم زیاد ... امّا روی حرف زدن که می افتادم..دیگر می گفتم ... آنقدر که هم خودم خسته شوم..هم کاغذ و قلمم ...
هنوز پاره های نوشته هایم را دارم ...
آرزوهایم دیر زمانی ست که پرپر شده است ...
یادم است خاکشان کرده بودم..هم توی دلم..و..هم توی دنیای خاکی ...
بعد دل بستم به آسمان ...
حالا دلم می خواهد فقط پرنده باشم ...
خدای من ...
عزیز دلم ...
کمکم کن ... می خواهم بپرم ...
می خواهم بپرم ...
بپرم ...
بپرم ...
بپرم ...
...
موضوع مطلب :