در نهایت ناباوری و تأسف باخبر شدیم که یکی از دوستان هم دانشگاهیمون فوت کردن پریشب.. یه دختر 22 ساله.. به علت ایست قلبی... لطفا فاتحه بخونید براشون دوستان.. :"(
من آدم ِاُمیدم... آدم ِنشکستن... موجودی که آب از سرش گذشته و سفت شده... آدمی که یک فاجعه دیده و دیگر هر چیزی برایش مسئلهی نهایی نیست... تنش یکبار کامل لرزیده و تا ته خط رفته... برای همین است که حالا راحت بیمارستان میروم.. راحت از فاز پیشرفت سرطان کسی میپرسم.. با شنیدن تعداد شکستگیهای جمجمه کسی فقط سر تکان میدهم و جیغ نمیکشم... واکنشهایم.. غش و ضعف نکردنهایم.. سرد بودن ام.. این نیمچه لبخند همیشگی روی صورتم.. ریشه در بیمهری ندارد.. حاصل ِحادثهی وحشتناکی است که یادم داد زندگی در کسری از ثانیه ممکن است نابود شود و اتفاق، همیشه برای همسایه نیست...
من آدم ِ اُمیدم.. آدم ِ نیمهی پُر.. آدم انتظار تا صبح.. آدم ِ شُمردن تعداد ِ ضربان در دقیقه.. آدم بازی با سنگ کف راهروهای بیمارستان برای وقتگذرانی انتظار.. چون یاد گرفتهام اگر زندگی بخواهد.. اراده کند.. کسی را با بدن پازلشده هم نجات میدهد...