یا لطیف
بسم الله الرّحمن الرّحیم..ربّ اشرح لی صدری..و یسّرلی امری..واحلل عقدة من لسانی..یفقه قولی..
خدای من...
شنیده ام که ایمان یعنی صبر و حیا...
همین رمضان (شب بیست و سوم رمضان) شنیدم برای چندمین بار..که صبر را اینگونه باید تعریف کرد..
که وقت طاعتت صبور بر سختی انجامش باشم و استقامت کنم در ادای آن...
که وقت معصیتت صبور باشم و دست و دل نگه دارم از انجامش...
که در نعماتت شاکر باشم از اینکه به من عطایشان کرده ای...
خدای من...
اینها را شنیدم و از تو خواستم که به من صبر عطا کنی...
صبر در طاعتت..هنگام معصیتت..و..به وقت عطای نعماتت به من روسیاه...
خدای من..
می دانم که بنده ی خوبی نبوده و نیستم برایت...
می دانم که هرگاه خواستم عبادتت کنم..خستگی و کسالت مجالش را از من گرفت...
می دانم که هرگاه گناهی پیش آمد..بدون لحظه ای درنگ به سمتش رفتم...
می دانم که شاکر نعمتهای بیکرانت نبوده ام...
می دانم همه اش مال این است که حیایم کم شده در برابرت..خدا...
می دانم که ضعیفم در برابر کید و مکر شیاطین...
و..می دانم که تو مؤمن ضعیف را دوست نداری...
خدایا..
می دانی که هر گاه با تو سخن گفتم آرام شدم...
می دانی که هر چقدر بدی کنم باز هم صاف می آیم و می نشینم روبروی تو و اعتراف میکنم که چه جنایتی از من سر زده..نافرمانی ات را کرده ام..درست جلوی چشم خودت.. .. ..وای بر من...
می دانی که همه ی امیدم به پرده پوشیهای گاه و بیگاه توست...
که دلم به چیزی غیر از این خوش نیست که تو خیلی بزرگی..خیلی صبوری..گرچه بنده ی بی حیایت حتی به اندازه ی ارزنی هم صبر ندارد..
می دانی همه ی زیر و بالای من را...همه ی خطاهایم را...بی ادبی هایم را...
می دانی که...
خدایا...
تمام عمرم به بطالت گذشت در راه آرزوهایی که به تو ختم نمی شوند...
من درمانده ام..تو بگو با این دل خراب و هوای نفس و شیاطینی که دست به یکی کرده و بر من ضعیف تاخته اند چه کنم...
رویم نمی شود با تو حرف بزنم با این همه بدی...
بعد از این همه بندگی دست و پا شکسته..فرمول توبه کردن و توبه شکستن را بلد شده ام فقط...
از بس که به من خوبی کردی و من جواب خوبی ات را با بدی دادم..و..تو هیچ به رویم نیاوردی...
گفتی این بنده ی من است..بر می گردد..توبه میکند..آهــــــــــــــــــــــــــــــــــــــای فرشته ها! اینقدر شکایتش را به من نکنید.. .. ..می دانم روزی بر می گردد... ... ...
خدای من...هنوز یک روز نگذشته از قول و قرارم با تو...هنوز یک روز نگذشته نتوانستم بر سر پیمانم با تو بایستم...
دلم از این همه ضعف گرفته...از این همه بی لیاقتی........چقدر تو خوبی..و..چقدر من بدم...
خدایا...
می دانم که از دستم ناراحتی...ولی این را هم می دانم که هیچ کس به اندازه ی تو دوستم ندارد...
خدای مهربانم...ببخش مرا..همین الان..
فهبنی یا الله..فی هذه اللیلة و فی هذه الساعة..کلّ جرمٍ اجرمته..و کلّ ذنبٍ اذنبته..و کلّ قبیحٍ اسررته..و کلّ جهلٍ عملته..کتمته او اعلنته..اخفیته او اظهرته..و کلّ سیّئة امرت باثباتها الکرام الکاتبون..الذین وکّلتهم بحفظ ما یکون منّی..وجعلتهم شهوداً علیّ مع جوارحی..و کنت انت الرّقیب علیّ من ورائهم..و الشّاهد لما خفی منهم..
قول می دهم که دیگر تکرار نشود..کمکم کن خدا..من ضعیف شده ام..خیلی.. ..می ترسم باز هم نتوانم سر قولم بایستم..
دستم را بگیر...رهایم نکن...چشم از من برندار..با نگاهت کمکم کن بمانم..نروم..
خدایا..می ترسم از ادامه ی راهی که روبرویم مانده (و لا ادری الی ما یکون مصیری) ..تنهایم نگذار...
موضوع مطلب :