یا لطیف
امشب بلندترین شب سال است... همیشه فکر میکردم شب یلدا خیلی بلند است... بچه که بودم فکر میکردم چند ساعت بیشتر طول میکشد تا صبح شود..! چقدر خوب بود بچگیها.. چقدر رؤیا.. چقدر خیالپردازیهای کودکانه.. چقدر ذوق و شوق.. چقدر.... چقدر دلم تنگ شده...
آنوقتها پر از ذوق بودیم.. پر از سر وصدا.. هندوانه.. آجیل.. شیرینی.. انار.. کنار مامانبزرگ.. کنار آقو..
حالا اما دلم سکوت میخواهد.. چند سال است ساکتم.. توی سرم شلوغ و پر سر و صداست.. ولی بیرونم ساکت..
داشتم میگفتم.. آنوقت ها به خیالم شب یلدا یک شب دور و دراز بود.. ولی بعدها فهمیدم فقط یک دقیقه بلندتر است.. بزرگتر که شدم نگاهم عمیقتر شد.. گفتم یعنی یک دقیقه بیشتر مهربان باشم.. یک دقیقه عمیقتر نگاه کنم به اطرافیانم.. به پدرم که نفهمیدم کی موهایش سفید شد.. به مادرم که نفهمیدم کی اینهمه شکسته شد.. به خواهرم.. به داداشیها.. که نفهمیدم چطور اینقدری شدند.. من این سالهایم خیلی به نفهمیدن گذشت..
حالا این روزها حالم خیلی فرق دارد.. دلم سکوت محض کشیده..
میخواهم یک دقیقه سکوت کنم به خاطر همهی دردهایی که متحمل شدم.. به خاطر همه رنجهایی که کشیدم.. به خاطر تک تک غصههایی که بر من تحمیل شد.. یک دقیقه سکوت کنم به احترام دلم که بارها وبارها شکست.. ولی دم نزد.. به خاطر قلبم که بیهوا مریض شد.. به خاطر خودم.. خودم.. خودِ خودِ خودم... گرچه خودخواهیست.. ولی من امشب حافظ را جان به سر میکنم توی این خلوت پر سر و صدا...
بلندترین شب سال خوش بگذرد..
فاطمهـــ
موضوع مطلب :