جناب قاسم به میدان می رود، اباعبدالله علیه السلام اسب خودشان را حاضر کرده و به دست گرفته اند و گویی منتظر فرصتی هستند که وظیفه ی خودشان را انجام بدهند. من نمیدانم دیگر قلب اباعبدالله علیه السلام در آن وقت چه حالی داشت. منتظر است، منتظر صدای قاسم، که ناگهان فریاد "یا عمّاه" قاسم بلند می شود. راوی میگوید: ما نفهمیدیم که حسین با چه سرعتی سوار اسب شد و اسب را تاخت کرد. تعبیر او این است که مانند یک باز شکاری خودش را به صحنه ی جنگ رساند.
نوشته اند: بعد از آنکه جناب قاسم از روی اسب به زمین افتاده بود، در حدود دویست نفر دور بدن او بودند و یک نفر هم می خواست سر قاسم را از بدن جدا بکند، ولی هنگامی که دیدند اباعبدالله علیه السلام آمد، همه فرار کردند و همان کسی که به قصد قتل قاسم آمده بود زیر دست و پای اسبان پایمال شد. از بس که ترسیدند، رفیق خودشان را زیر سمّ اسب های خودشان پایمال کردند. جمعیت زیاد، اسبها حرکت کرده اند. چشم، چشم را نمی بیند؛ به قول فردوسی:
ز سمّ ستوران در آن پهن دشت
زمین شد شش و آسمان گشت هشت
هیچکس نمی داند که قضیه از چه قرار است. " وَ انجَلَتِ الغَبَرَةُ ". همین که غبارها نشست، حسین را دیدند که سر قاسم را به دامن گرفته...
برگرفته از کتاب مقتل مطهّر
روضه های استاد شهید مرتضی مطهّری
موضوع مطلب :