راوی که در لشکر عمر سعد بود، میگوید یکمرتبه ما بچّه ای را دیدیم که سوار بر اسب شده و به سر خودش به جای کلاهخود یک عمّامه بسته است و به پایش هم چکمه ای نیست، کفش معمولی است و بند یک کفشش هم باز بود و یادم هم نمیرود که پای چپش بود، و تعبیرش این است: " کَأَنَّهُ فَلقَهُ القَمَر " [گویی این بچّه پاره ای از ماه بود]، اینقدر زیبا بود.
همان راوی میگوید: قاسم که داشت می آمد، هنوز دانه های اشکش می ریخت. رسم بر این بود که افراد خودشان را معرفی می کردند که من کی هستم. همه متحیّرند که این بچّه کیست. همین که مقابل مردم ایستاد فریادش بلند شد:
اِن تُنکِرونی فَاَنَا ابنُ الحَسَن سِبطُ النَّبیِّ المِصطَفَی المُؤتَمَن
مردم اگر مرا نمی شناسید، من پسر حسن بن علیّ بن ابیطالبم،
هذَا الحُسَینُ کَالاَسیرِ المُرتَهَن بَینَ أُناسٍ لا سُقُوا صَوبَ المُزَنِ
این مردی که اینجا میبینید و گرفتار شما است، عموی من حسین بن علیّ بن ابیطالب است.
برگرفته از کتاب مقتل مطهّر
روضه های استاد شهید مرتضی مطهّری
موضوع مطلب :